فصل دوم: دیدار
بی عشق آزاد و رها بودم. از دیدن چشمای کسی دلم نمی لرزید. خدا رو شکر می کردم که زندگیم برای خودم بود و دلبستگی ای که دلم رو به درد بیاره رو نسبت به کسی نداشتم اما ته دلم میدونستم یکی باید باشه که تو چشماش بتونم خودم رو ببینم یه حسی رو باید تجربه کنم که هیچ وقت نداشتم. بالاخره آرزوش کردم اون حس رو از خدا خواستم. یه کنجکاوی تو وجودم بالاخره باعث شد چشامو باز کنم و ببینمش...
صدایت دلنوازترین آلارم صبحگاهی ست
زمانی که پلک هایم لبریز از خواب است
موهایت غروب های دل انگیز شهر است
و وجودت تکراری ترین تمنای ِ بودن است
"ژوان"
برآورده شدن آرزوی دیدنت مثل یه معجزه بود از اون معجزه هایی که یهو یادت میاره خدا از رگ گردن بهت نزدیک تره و متوجه میشی صداتو میشنوه شاید خیلی زودتر از اینکه خودت صدای خودتو بشنوی.